خواب موعود /8
خواب موعود/8
« ... پنج نفریم در یک کوپهی شش نفری. جلسهی سالانهی انجمنهای دانشگاههاست و ما هم دعوت شدهایم. سفر به هر بهانهای که باشد خوب است؛ رها شدن از آن دانشکدهی کوچکِ دلگیر. اولین بار است که سوار قطار میشوم. میآیم توی راهرو و از پنجره بیرون را نگاه میکنم؛ با موسیقیِ تَلَق تَتَلَقِ چرخهای قطار، دل آدم سنگین میشود. سفر حسرت و شوق را با هم دارد؛ حسرت رفتن و شوق رسیدن. دور شدن، نزدیک شدن. خودم را جمع میکنم. مردی میخواهد رد شود. از چند کوپه آن طرفتر صدای خنده میآید. صدای دختر میگوید: «چقدر گرم شده!» و نزدیکتر میآید. در کوپهشان باز میشود. نیمهی صورت از کنار در میآید بیرون؛ چهرهی آشنا. میخندد. نگاهش میکنم. چشمهایش جمع میشوند و گونههایش میآیند بالا. صدای خندهی بچهها از دور. بعد از فوتبالِ ظهرِ تابستان. همه لبهی حوضِ کنارِ ویلاییها نشستهایم. آمدهایم برای آبخورانِ بعد از فوتبال؛ با کفشهای کتانیِمان. پیراهنِ تیم ملیاش را پوشیده، قرمز؛ عین همان را که من هم تنم کردهام. شاخهی درخت را توی آب این ور و آن ور میبرد. انعکاس نور روی صورتش تکان میخورد، توی چشمهایش. حواسش به من نیست. آن یکی دستش را میبرد توی آب. تکان میدهد. دستش زیر آب خنک شده. لب پایینیاش را آرام گاز میگیرد. دستم را میبرم زیر آب. آهسته تکان میدهم. خیلی مانده تا شاخهی درخت به دستم بخورد. دستم را میبرم نزدیکتر. حواسش به من نیست. ناگهان یکی با توپ محکم میکوبد روی آب. آب موج میشود، قطره قطره میشود میآید هوا. شَتَک میزند توی صورت. توی موهای کوتاه پسرانهاش. قطرههای آب لای موهای ریز ابروهایش، روی پلکها. آرام به هم میخورد. میآید پایین، روی گونهها. دماغ لاغر کشیدهاش. کروکهای ریز پشت لب. یک قطره میافتد روی چانهاش، سُر میخورد میآید پایین. دارد کنده میشود از چانهاش. شاخهی درخت را بلند میکند هوا. همه پا میگذاریم به دو. نیمهی صورت میرود تو. نفسم را میدهم بیرون. «آقا؟». مردی رو به رویم ایستاده و سیگاری خاموش بین لبهایش است. «آتش داری؟». «آتش؟» و همین طور نگاهش میکنم. مرد سرش را تکان میدهد و میرود. من میمانم و این خاطرههایی که گاه به گاه با هر بهانه و نشانهای به سراغم میآیند. من فراموشش کردهام. این را هزار بار به خودم گفتهام و باز هم میگویم. من فراموشش کردهام و این احساسها مربوط میشود به کودکیهایمان که جایی دور در گوشهی ذهنم باقی ماندهاند و بعد از هر نشان آشنایی، نیرویی غریب مرا این طور از زمان و مکان میکَنَد میبرد به هشت، نه سال پیش. ده سالهگی، یازده سالهگی.
حامد صدایم میزند: »جلسه شروع شد، نمیآیی تو؟». ...»
خواندم, لذت بردم, منتظر ادامه اش هستم!
آقا نمی شه این داستانو یه دفعه بدید بخونیم انقدر زجر کش نشیم؟ آخه نمی شه که اینطوری.